کار از تعجب گذشته است . هرچه آرشیو وبلاگ را زیر و رو می کنم می بینم همین دو هفته ی گذشته، پست هایی داشتم که به مراتب برایشان هم وقت بیشتری صرف کرده بودم و هم حرفی در لا به لایشان پنهان ، تا بشود نامشان را بگذارم نوشته!! اما گذر های سر سری و گاه هم پر از لطف خواننده گان، بی هیچ عکس العمل خاصی از روز کلمات عبور کرد. اما امروز. این پست. این پست خالی. این پست فکاهی که صرف جالب بودن سوژه، ترغیب به نوشتنم کرد، ناگهان آمار بازدید وبلاگ را سه برابر افزایش می دهد .این جهش، خبر از تبلیغ و لینک های تو در تو و پیشنهاد دادن این پست به دیگری برای خواندن دارد و بس. آن چیزی که از آن سر در نمی آوردم سلیقه ی جمعی اهالی وبلاگستان است که گویی خستگی سینمایی و ترانه و شعر، در ادبیات وبلاگستان بیمار هم رسوخ کرده. حالا دارد باورم میشود خستگی بر ما چیره شده. خسته شده ایم حتی از خواندن. از جدی بودن. از حرف زدن. ما خسته میشویم از تماشای سینمای بهرام بیضایی، میرویم و چارچنگولی می بینیم. همه را هم دعوت می کنیم. موزیک ها که دیگر اصلا نیاز به مثال ندارد. در ادبیات این روزها، گوگل ریدر برایمان تنها مرکز رسمی خواندن است. هرچه کوتاه تر و کلمات و شوخی های بی پرواتر و رکیک تر در آن بیشتر؛ لایک بیشتر، انتشار و شِیر بیشتر!! پست آخر وبلاگ من، نمود عینی این حرف است که ما نه تنها رو به بهبود نیستیم، که روز به روز خنده دار تر می شویم
۲ تیر ۱۳۸۹
کار از تعجب گذشته است . هرچه آرشیو وبلاگ را زیر و رو می کنم می بینم همین دو هفته ی گذشته، پست هایی داشتم که به مراتب برایشان هم وقت بیشتری صرف کرده بودم و هم حرفی در لا به لایشان پنهان ، تا بشود نامشان را بگذارم نوشته!! اما گذر های سر سری و گاه هم پر از لطف خواننده گان، بی هیچ عکس العمل خاصی از روز کلمات عبور کرد. اما امروز. این پست. این پست خالی. این پست فکاهی که صرف جالب بودن سوژه، ترغیب به نوشتنم کرد، ناگهان آمار بازدید وبلاگ را سه برابر افزایش می دهد .این جهش، خبر از تبلیغ و لینک های تو در تو و پیشنهاد دادن این پست به دیگری برای خواندن دارد و بس. آن چیزی که از آن سر در نمی آوردم سلیقه ی جمعی اهالی وبلاگستان است که گویی خستگی سینمایی و ترانه و شعر، در ادبیات وبلاگستان بیمار هم رسوخ کرده. حالا دارد باورم میشود خستگی بر ما چیره شده. خسته شده ایم حتی از خواندن. از جدی بودن. از حرف زدن. ما خسته میشویم از تماشای سینمای بهرام بیضایی، میرویم و چارچنگولی می بینیم. همه را هم دعوت می کنیم. موزیک ها که دیگر اصلا نیاز به مثال ندارد. در ادبیات این روزها، گوگل ریدر برایمان تنها مرکز رسمی خواندن است. هرچه کوتاه تر و کلمات و شوخی های بی پرواتر و رکیک تر در آن بیشتر؛ لایک بیشتر، انتشار و شِیر بیشتر!! پست آخر وبلاگ من، نمود عینی این حرف است که ما نه تنها رو به بهبود نیستیم، که روز به روز خنده دار تر می شویم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
کاش کمی منطق این وبلاگستان را می فهمیدم
پاسخحذفخانهی من درب و داغان است.سقف خراب است، مبلها خرابند، صندلیها خرابند، کف اتاق خراب است، دیوارها خرابند، مستراح خراب است. با اینحال در آن زندگی میکنیمـ، چون خانهی من است و از پول همـ خبری نیست.
پاسخحذفمادرمـ میگوید که جهان سومـ حتّی همین خانه ی خراب را همـ ندارد و ما نباید ناشکری کنیمـ؛ جهان سومـ از ما همـ سومیتر است...
در آفریقا همیشه مرداد است-مارچلو دُ اورتا
http://www.matroud.ir/2010/04/post_1199.php خواندنش می ارزد
پاسخحذفدنیای این روزهای ماست دیگر! هیچ کاریش نمیشود کرد. میچرخد و ما را هم با خودش میچرخاند، و در هر چرخیدنی منظرهای پیشِ رویمان میگذارد تا نگاه کنیم. نگاه ما ثابت مانده است، این روبروست که دارد هی تغییر میکند. هی میچرخد. ما تنها و خسته نیستیم. ما از بس چرخیدهایم، از بس چرخاندهاندمان، تعادلمان را از دست دادهایم. سرمان گیج میرود. داریم میافتیم و شاید هم تا حالا افتاده باشیم و از بس گیجیم نمیدانیم که افتادهایم. که افتادهایم و سرمان به جایی خورده است که دیگر مثل گذشته فکر نمیکنیم. مثل گذشته نمیخوانیم، مثل گذشته نمیبینیم و نمیشنویم. ما را این چرخش ناخواسته گیج و منگ و مست و مسخ کرده است.
پاسخحذفدنیا جای عجیبی شده است و گر نه ما همان آدم هزار سال قبلیم که افسار خرمان را به درخت سر راه بستهایم تا از جیب لباسمان کنترل اتومبیل آخرین سیستممان! را در آوریم، دکمهاش را فشار دهیم، سوار شویم و برویم. خرمان زیر درخت، (بیخیال صاحبش)، برای خودش میچرد و برایش مهم نیست که ما روزی به او برمیگردیم یا نه؟
ولی ما یک روز برمیگردیم. با همان اتومبیل آخرین سیستممان برمیگردیم.
aadamaye ahle del offlintarand
پاسخحذفaadam
ahle dell
bald/>offlinetar>
کاش رو کامنتم فکر میکردم! :دی+دینگ!
سلام با اجازه..
پاسخحذفیه کوچولو جا برای من باز کنید میانتون!
: دی
خطاب به اتنای دوست داشتنی خودم
والااااا چی بگم من که از پسته خوشم نیمد اتنا....شاید توی هر وبلاگی یگه می خوندم یکمی اونم تازه یکمی جالب بود ..اما توی وبلاگ تو عادت ندارم وقتی مییام چیزی بخونم که مرهمی برای دل نباشه!
تحلیل هام برای حرف های تو هم به همون سمت و سو می چرخه و اگه بخوام اونارو به سمتی بیارم که به درد اون پست بخوره...حتما سر از تیمارستان در خواهم اورد و تو دیگه اینجاست که به اجبار باید بیای اصفهان به دیدارم!!!!
: دی
دوستدار همیشگی تو
حمیده
خنده ایی که گفتی خنده نیست گریه است مردم ما فکر می کنن خیلی ناراحت اند واسه همین میرن فقط بخندند نگاه ایی به معنا نمی کنند
پاسخحذف