۸ مرداد ۱۳۸۹







این سومین باریست که علی رغم میل باطنی و باور درونی، از نام کاربری اختصاص داده شده به خودم استفاده میکنم.

خیلی نگذشته از آخرین دوشنبه ای که با هم گذراندیم. چند دقیقه ی آخر خوب در خاطرم هست. به پیشنهاد خانم پایدار، قرار بر این شد که هرکدام یک جمله برای انجمن ِ تمام شده بنویسیم. و باز هم خوب خاطرم هست، همه از آن گفتیم که دلتنگ خواهیم شد

و شدیم انگار

این صفحه ی خاک خورده، گواه ِ خوبی برای تایید آنهمه دلتنگی ِ آن روز ِ ماست!!!
نمیدانم چه می شود گفت . اصلا چیزی می شود گفت. یک نگاه کوتاه به این صفحه نشان از خاک خوردگی ِ آن در پشت ِ بی توجهی دارد? درست است که دیدارها تمام شده، نشستن پشت صندلی های پر از سر و صدا و آن کلاس گوشه ی سالن و پر از صدای کامیون تمام شده، نقد ها و خنده ها و گاهی هم تکه پراکنی ها تمام شده اما قرار به زنده ماندن این صفحه بود. خیلی بر مدار ِ انصاف نیست انجمنی که دوستدارانی مثل جناب محمدی داشت که علی رغم برنامه های کلاسی، باز هم حضور پیدا میکرد، این روزها صفحه اش را خاک گرفته و متروک ببینیم

همین

۹ نظر:

  1. بعضي حرفا از بس بديهين نمي شه گفتشون ، شايد انجمن تو همچين شرايطيه !
    .
    .
    .

    به جای «هميشه اين‌جا خواهمـ ماند» بس بود بنويسی «اين‌جا خواهمـ ماند» و خودت را با هميشه اسير نکنی ؛ هميشه هرگز وجود ندارد ، به‌زودی می‌بينی که هميشه آن‌جا نمانده‌ای ...
    بهمن فرسی

    پاسخحذف
  2. آخرین دوشنبه همه گفتیم که دلتنگ میشیم و امروز داریم اون دلتنگی رو احساسش میکنیم ... .

    پاسخحذف
  3. سلام
    درسته که آخرین روز انجمن نبودم و حرفی از دلتنگی نزدم
    ولی همیشه سر میزنم به این صفحه ی تار عنکبوت بسته که غربت از در و دیوارش میریزه
    شاید ...

    نباید میگفتم ریا شد ..


    بیادتونم دوستان

    پاسخحذف
  4. اوضاع این صفحه انگار ناامید کننده تر از اونیه که فکرشو میکردم.... دیگه هیچی ندارم که بگم. نقطه

    پاسخحذف
  5. چقدر ناامیدی این جا موج می زنه!!!!!به جای اینکه بعد از جدایی این صفحاتتون پربارتر و حضورتون پر رنگ تر بشه...یکباره همه را با اه و حسرت و دلتنگی پایان می برید!!!
    بسی ای تعجب است ای اهل دلان!!!!!!!

    پاسخحذف
  6. من کاملا با (منتظر پرواز )موافقم. جلسات انجمن بر گزار نمیشه ولی اعضای انجمن که فعال هستن حتما لازم نیست حضوری شعر خونده بشه تا نظرمون رو بگیم
    می تونیم شعر و نوشته های بچه ها رو تو وبلاگ بزاریم و همین جا نظرمون رو بگیم
    بابا کلاسهای دانشگاها مجازی برگزار میشه حالا ما نمی تونیم جلسات انجمن رو مجازی برگزار کنیم؟
    حتی می تونیم یه ساعت و تاریخ مشخص کنیم که همه در اون ساعت on باشن و نظر مون رو بگیم
    این که دیگه افسردگی نداره...
    حالا کیا با نظر من موافق هستن؟

    پاسخحذف
  7. سلام به همگی.دلم حتی برای طبری هم با همه ی ناخوشایندیاش یه ذره شده. برای انجمن که dg . . . من کاملا با خانم آذربنیاد موافقم. . .

    پاسخحذف
  8. سلام/خيلي خوشحال و شادابم دوستاي انجمن ادبي طبري رو اينجا مي بينم //يادش بخير روزاي جلسات انجمن ..

    پاسخحذف
  9. بیش از این ها آه آری

    بیش از این ها می توان خاموش ماند

    می توان ساعات طولانی

    با نگاهی چون نگاه مردگان

    ثابت

    خیره شد در دود یک سیگار

    خیره شد در شکل یک فنجان

    در گلی بی رنگ بر قالی

    در خطی موهوم بر دیوار

    می توان با پنجه های خشک

    پرده را یکسو کشید و دید

    در میان کوچه باران تند می بارد

    کودکی با بادبادک های رنگینش

    ایستاده زیر یک طاقی

    گاری فرسوده ای میدان خالی را

    با شتابی پرهیاهو ترک می گوید

    می توان بر جای باقی ماند در کنار پرده

    اما کور ، اما کر

    می توان فریاد زد

    با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه

    دوست می دارم

    می توان با زیرکی تحقیر کرد

    هر معمای شگفتی را

    می توان تنها به حل جدولی پرداخت

    می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دلخوش ساخت

    پاسخی بیهوده آری ...

    پنج یا شش حرف

    می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

    حاصلی پیوسته یکسان داشت

    می توان چشم تو را در پیله ی قهرش

    دکمه ی بی رنگ کفش کهنه ای پنداشت

    می توان چون آب در گودال خویش خشکید

    می توان زیبایی یک لحظه را با شرم ، مثل یک عکس سیاه مضح فوری

    ته صندوق مخفی کرد

    می توان در قاب خالی مانده ی یک روس

    نقش یک محکوم یا مصلوب یا مغلوب را آویخت

    می توان با صورتک ها نقطه ی دیوار را پوشاند

    می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت

    می توان چون عروسک های کوکی بود

    با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

    می توان در جعبه ای ماهوت ،

    با تنی انباشته از کاه

    سال ها در لابه لای تور و پولک خفت

    می توان با هر فشار هرزه ی دستی

    بی سبب فریاد کرد و گفت

    آه ...

    من بسیار خوشبختم



    احمد شاملو

    پاسخحذف