انجمن ادبی دانشگاه طبری
وبلاگ رسمی انجمن ادبی دانشگاه طبری بابل
۱۱ آبان ۱۳۸۹
هر جور فکرشو میکنم قرار نبود...
۲۸ مهر ۱۳۸۹
azaebonyad گفت...
khob khod ro shokr belakhare tasvib shid ke anjoman 12-14 roz haie doshanbe kelase 108 dige ham in zaman taghir nemikone
montazere hameie dostane alaghe man be sher va adab hastim
۲۶ شهریور ۱۳۸۹
انجمن ترکید!
می دونین, خیلی طول میکشه که آدم با خودش کنار بیاد و بتونه طبق وظیفه ی بزرگی که به دوشش گذاشته شده به انجام کارای بزرگی که باید بپردازه (فکر کنم بعد "باید" باید ویرگول باشه...) به هر حال, لیست همه افرادی که اعلام آمادگی کردن (برای نوشتن بلاگ و کمک و تغییر و ...) و مقاله و غیره فرستادن رو در زیر به ترتیب حروف الفبا گذاشتم:
۲ شهریور ۱۳۸۹
فوت... فوت! فووووت؟!؟!؟ این که خاک نگرفته؟!
- هر نوع کاربر بلاگری رو میتونم به عنوان نویسنده ست کنم از جمله همه گوگلی ها!
- لطفا" بررسی گزینه های پیشنهادهای انجمن آنلاین و ... رو تو همین پست ادامه بدین. من مخصوصا" به این پیشنهاد خیلی امید دارم و بنظرم جای بحث و کار زیادی داره.
- @دبیر: مرد باشو اینبار غلطامو کامنت بذار! :دی
- نوشتن هر گونه مطلب ادبی ای که باعث بسته شدن انجمن, بسته شدن بلاگ, بسته شدن دانشگاه طبری یا پر شدن کل فضای اینترنت نشه مجازه.
- ایمیل من :
۸ مرداد ۱۳۸۹
خیلی نگذشته از آخرین دوشنبه ای که با هم گذراندیم. چند دقیقه ی آخر خوب در خاطرم هست. به پیشنهاد خانم پایدار، قرار بر این شد که هرکدام یک جمله برای انجمن ِ تمام شده بنویسیم. و باز هم خوب خاطرم هست، همه از آن گفتیم که دلتنگ خواهیم شد
و شدیم انگار
این صفحه ی خاک خورده، گواه ِ خوبی برای تایید آنهمه دلتنگی ِ آن روز ِ ماست!!!
نمیدانم چه می شود گفت . اصلا چیزی می شود گفت. یک نگاه کوتاه به این صفحه نشان از خاک خوردگی ِ آن در پشت ِ بی توجهی دارد? درست است که دیدارها تمام شده، نشستن پشت صندلی های پر از سر و صدا و آن کلاس گوشه ی سالن و پر از صدای کامیون تمام شده، نقد ها و خنده ها و گاهی هم تکه پراکنی ها تمام شده اما قرار به زنده ماندن این صفحه بود. خیلی بر مدار ِ انصاف نیست انجمنی که دوستدارانی مثل جناب محمدی داشت که علی رغم برنامه های کلاسی، باز هم حضور پیدا میکرد، این روزها صفحه اش را خاک گرفته و متروک ببینیم
همین
۲ تیر ۱۳۸۹
کار از تعجب گذشته است . هرچه آرشیو وبلاگ را زیر و رو می کنم می بینم همین دو هفته ی گذشته، پست هایی داشتم که به مراتب برایشان هم وقت بیشتری صرف کرده بودم و هم حرفی در لا به لایشان پنهان ، تا بشود نامشان را بگذارم نوشته!! اما گذر های سر سری و گاه هم پر از لطف خواننده گان، بی هیچ عکس العمل خاصی از روز کلمات عبور کرد. اما امروز. این پست. این پست خالی. این پست فکاهی که صرف جالب بودن سوژه، ترغیب به نوشتنم کرد، ناگهان آمار بازدید وبلاگ را سه برابر افزایش می دهد .این جهش، خبر از تبلیغ و لینک های تو در تو و پیشنهاد دادن این پست به دیگری برای خواندن دارد و بس. آن چیزی که از آن سر در نمی آوردم سلیقه ی جمعی اهالی وبلاگستان است که گویی خستگی سینمایی و ترانه و شعر، در ادبیات وبلاگستان بیمار هم رسوخ کرده. حالا دارد باورم میشود خستگی بر ما چیره شده. خسته شده ایم حتی از خواندن. از جدی بودن. از حرف زدن. ما خسته میشویم از تماشای سینمای بهرام بیضایی، میرویم و چارچنگولی می بینیم. همه را هم دعوت می کنیم. موزیک ها که دیگر اصلا نیاز به مثال ندارد. در ادبیات این روزها، گوگل ریدر برایمان تنها مرکز رسمی خواندن است. هرچه کوتاه تر و کلمات و شوخی های بی پرواتر و رکیک تر در آن بیشتر؛ لایک بیشتر، انتشار و شِیر بیشتر!! پست آخر وبلاگ من، نمود عینی این حرف است که ما نه تنها رو به بهبود نیستیم، که روز به روز خنده دار تر می شویم
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
داستان ...
سال 1489 هجری شمسی – “دانشگاه “AXE univ”
در رو کوبید و بعد یه بفرمائید بلند وارد اتاق شد. باد شدیدی می وزید و دود همه جا رو گرفته بود . روشنایی قرمزی هم در بین دود دیده می شد. با یک حرکت چادر تمام دودها از اتاق خارج شد. زنی با سیگار برگ کوبایی در حالی که یک دستش روی پرونده هاست و چادری به سر داشت روی صندلی نشسته بود. چادر قهرمان داستان ما همدر حالی که خانم سین با تعجب سر تا پای این ورودی ناشناس رو دید میزد بسته شد. روی یک صندلی , این طرف میز, درست روبروی خانم سین نشست... و به آرومی گفت: ما سوء قصد داریم یه انجمن دانشجویی تروریستی بزنیم و بعد کلت Desert Eagleش رو که یه صدا خفه کن هم داشت روی میز گذاشت. خانم سین هم یه ak147 مجهز به نارنجک انداز m203 , خشاب پلکسی گلاس 3گانه , بارل تغییر یافته و دوربین red dot و صدا خفه کن رو گذاشت روی میز. بعد کمی تعارف معمول هر دو شروع به تیراندازی کردن. بعد 20 دقیقه تیر اندازی پشت درهای بسته هر دو اسلحه های داغ و خونینشونو روی میز گذاشتن. - خون سر تا پاتو گرفته بنده خدا. خانم سین این حرف رو با تمسخر گفت و دوباره مشغول دید زدن زخم های ارباب رجوعش شد. بعضی قدیمی موندن , بعضی ها هم نه... با بسته شدن چادر افشان "بنده خدا" نگاه خانم سین به سمت روی صورتش رفت. گفتین یه انجمن تروریستی دانشجویی؟! شما دقیقا" می خواین چه کارایی انجام بدین؟
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
یکی دیگر از کارهای اعضا
چشم خود را همیشه میبندی
تا نبینی نگاه سردم را
غرق ِ در کاری و نمی فهمی
علت رنگ و روی زردم را
برخلاف ِعقایدت داری
با من ِ دل شکسته می مانی
حرفهای نگفته ام را از
طرز چشمان ِ خسته می خوانی
تا به کی از تو بت بسازم من ؟
خسته ی روزهای تکراری ..
خاطرت با من و خودت اما !!
حرف ِ رفتن به روی لب داری
با ترحم نمودنت داری
نمکی روی زخم می پاشی
من نمیخواهم این ترحم را
کاش میشد تو جای من باشی
ذره ذره به من تو فهماندی
به غلط در مسیرت افتادم
مثل ابری که مست باران بود
ناگهان در کویرت افتادم
پاک و صافم بسان چشمه ی آب
چه کنم تا که تشنه تر بشوی ؟
میزند داد چشم ِ خسته ی تو
هی ز دستم تو خسته تر بشوی
تو غزل گونه آمدی سمتم
من ولی چون قصیده ات دیدم
در خودم هی قدم زدم بی تو
زیر باران چو ابر باریدم
روی صورت ز چشم میریزد
خاطراتی که داشتم با تو
تا نفهمی چه میکشم اینجا
زیر باران قدم زدم تا تو ...
هر که وابسته گشت میداند
که جدایی چقدر سنگین است
شمع در باد مانده میفهمد
سهم ِ از یاد رفتنش این است
مثل یک تک درخت مغروری
داری از ریشه زرد میگردی
بعد من روز و شب به دنبالم
مثل یک کوچه گرد میگردی
میروم بیش از این نمی خواهم
تو تحمل کنی حضورم را
نیمه راهی نبودم و دیدی
عاقبت "جا زدن..!!! ...عبورم" را
میروم تا تو ماندنی باشی
من اگر بشکنم فدای سرت
هیچ چیز ِ جهان نمی ماند
جمع دلداگان ِ دور و برت
می روم تا نگویی ام دیگر
حرفهایت همیشه تکراریست
میروم در نبودنم شاید
حس کنی جای من کمی خالیست
شعر: وحيد مصلحي
۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
2 تا از کارهای اعضا
اثر محمد رضا رضوانی
لینک نسخه با کیفیت تر برای دانلود :
http://www.4shared.com/photo/exK2ngvF/pg1.html
http://www.4shared.com/photo/zdA7Otg2/pg2.html
۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
یکی از آثار اعضا - آتنا داداشی
داستان نوشت
شالم را روی سرم جابجا می کنم و پله های پاساژ را بالا می روم. دور و برم خالي است .چراغ های تزئینی مدام قطع و وصل مي شود . راهرو ها سردند و گاهی بوی رایحه های آدم های صامتی که از کنارم عبور می کنند را در خود دارند . نگاهم بی تفات روی ویترین های مختلف می چرخد. زنگ صدای آخرین فریادت در گوشم می پیچد:" همین؟ سهمت همین بود؟ هی حق حق می کردی همینو می خواستی..؟!" گوشم را می گیرم. چتری ِ موهایم روی صورتم می ریزد، روبروی یک ویترین می ایستم
آب گلويم را قورت مي دهم . تو را می بینم که روبرويم ايستاده اي. نزديك تر از آنچه بشود فكرش را كرد. نمي دانم در اين پاساژ چه مي كنم . شب نزدیک است و من سعي مي كنم از چشمانت فرار کنم . انگار در چشم هايت ترس عجيبي دو دو مي زند. چراغ ها خاموش می شود. همه همهمه می کنند. نگهبان بلند می گوید چند لحظه همه در جای خود بایستاند تا برق های اضطراری روشن شود. این راهرو الان تاريك تر از هر نقطه اي در عالم است كه مي شود فكرش را كرد. تابه حال در چنين تاريكي محضي نبوده ام. می شنویم که تو زیر مي گويي مثل سرنوشت مي ماند! میخواهم دستم را دوری گردنت حلقه کنم که دوباره مثل همیشه غیب می شوی
دست مي كنم در جيبم. خالی است. حتی عکس تو هم در آن نیست. می نشینم روی نیمکت سالن اصلی و زل مي زنم به آدم هايي كه تند و تند خرید می کنند. حسود مي شوم . نفرت تمام وجودم را مي گيرد . بغضم مي گيرد. نفسي عميق مي كشم و به صورت آدم ها نگاه میکنم
پاساژ پر مي شود از آدم هاي رنگ و وا رنگ ، از زن هاي مختلف، چادری و غیر چادری ،از دخترهاي هفت قلم آرايش كرده ،از مردهاي خسته ای که به دنبال خانمشان روانند، پسرهای خوش پوش، مردهاي تنها. ازتو ... نه!.. اينكه تو نيستي . چرا گم شده اي؟ به من بگو كجايي لعنتي؟ من گم شده ام یا تو؟ صدایت می کنم. بلند صدایت می کنم. هيچ كس نمي شنود. مردم انگار همه خوابند ولي چشم هايشان باز است
بی تفاوت وارد مغازه ی پوشاک می شوم. جوانک سی ساله ای خوش آمد می گوید. و من بی هیچ انگیزه ای دست روی لباس ها می کشم. پسرک شروع می کند به تعریف و می گوید و می گوید و من گوشم هایم نمی شوند و گیج نگاهش میکنم.
اصرار مي كند از او خريد كنم و باز توضیح می دهد. نگاه بی تفاوتم ساکتش می کند. خیره نگاهم میکند. خیره نگاهش می کنم.
همهمه ای پاساژ را پر می کند:"زلزله". درهاي پاساژ را بسته اند و نمي شود نفس كشيد . يكي جيغ مي كشد . بيرون پاساژ طوفان شده انگار . تو می دوی از مقابل شیشه ی فروشگاه، تمام شيشه هاي دیگر بوتیک ها ترک برداشته اند. تو می ایی و دستم را میگیری و میکشی. دستم را از دستانت بیرون می کشم. به گوشم سیلی می زنی و اینبار دوباره منم که نمیخواهم تورا ببینم . تو داد میزنی کجایی لعنتی، بیا فرار کنیم. و من چشمانم را می بندم. صدايت دیگر به من نمی رسدجمعيت همدیگر را هل مي دهند . من مي ترسم. از اين تنهايی مي ترسم . تو را به خدا درها را باز كنيد
*
*
*
چشمم را بازمیکنم. پسرک با لبخند ی گوشه ی لبش و نگاه درخشان اش درب را باز میکند و بعد از چند دقیقه نایلکسی را روی پیشخوان می گذارد و: بازم تشریف بیارید به فروشگاه ما. خوشحال میشیم.... دکمه ی شلوارم را می بندم و شالم را به جلو می کشم و صدای تو دوباره در گوشم فریاد میزند:"همین رو میخواستی لعنتی؟؟ سهمت همین بود؟ هی حق حق.... !؟